ُRealGirl


images?q=tbn:ANd9GcSqc0fDKIfwB_zBBxfm49Z 

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

بین تفاوتو.........

تفاوت بین ایران و ژاپن

تو ژاپن از هر 10 تا بچه ای که به دنیا میاد 9 تاشون خنگن، یکی شون باهوش !

اما تو ایران از هر 10 تا بچه، 9 تاشون باهوشن، یکیشون خنگ !

حالا چرا ژاپنی ها این قدر پیشرفت می کنن و ایرانی ها پیشرفت نمی کنن ؟

چون که تو ژاپن اون یه نفر باهوش رو می ذارن بالای سر اون 9 تا خنگ دیگه،

اما تو ایران اون یه دونه خنگ رو می ذارن بالای سر اون 9 تا باهوش دیگه

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀


Screenshot_Û²Û°Û±Û³-Û°Ûµ-Û°Û²-Û±Û²-ÛµÛ·-Û³Û²-1.png 

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀


Screenshot_Û²Û°Û±Û³-Û°Ûµ-Û°Û²-Û±Û²-ÛµÛ·-Û³Û²-1.png 

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

دو خط موازی

معلم پرسید: دو خط موازی را تعریف کنید

 

شاگرد جواب داد: دو خط را موازی گویند هر گاه هیچ وقت به هم نرسند

معلم گفت : تعریف دیگری هم دارد؟

شاگرد دیگری گفت : دو خط را موازی گویند هرگاه در بینهایت به هم برسند

معلم گفت: کسی نظر دیگری ندارد؟

از گوشه کلاس دستی بالا رفت . پسرکی گفت آقا اجازه من هم تعریفی دارم.

روزی در جاده ای به سفر می رفتیم. روی آسفالت جاده دو خط موازی سیاه دیدم . و در انتهای آن خطوط موازی مردی در خون خود خفته بود. آری . دو خط جای لاستیکهای اتومبیلی بود که با مردی تصادف کرده بود و مرد کشته شده بود.

پس تعریف دو خط موازی به نظر من این است:

دو خط موازی به هم نخواهند رسید و پایان دو خط موازی مرگ است.

...

پسرک راست می گفت. امروز پس از ۲ سال هنوز آن دو خط را در همان جاده و در همان محل دیدم. بدون اینکه پاک شده باشند.

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: دو شنبه 5 فروردين 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

دو خط موازی

معلم پرسید: دو خط موازی را تعریف کنید

 

شاگرد جواب داد: دو خط را موازی گویند هر گاه هیچ وقت به هم نرسند

معلم گفت : تعریف دیگری هم دارد؟

شاگرد دیگری گفت : دو خط را موازی گویند هرگاه در بینهایت به هم برسند

معلم گفت: کسی نظر دیگری ندارد؟

از گوشه کلاس دستی بالا رفت . پسرکی گفت آقا اجازه من هم تعریفی دارم.

روزی در جاده ای به سفر می رفتیم. روی آسفالت جاده دو خط موازی سیاه دیدم . و در انتهای آن خطوط موازی مردی در خون خود خفته بود. آری . دو خط جای لاستیکهای اتومبیلی بود که با مردی تصادف کرده بود و مرد کشته شده بود.

پس تعریف دو خط موازی به نظر من این است:

دو خط موازی به هم نخواهند رسید و پایان دو خط موازی مرگ است.

...

پسرک راست می گفت. امروز پس از ۲ سال هنوز آن دو خط را در همان جاده و در همان محل دیدم. بدون اینکه پاک شده باشند.

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: دو شنبه 5 فروردين 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

حکایت از چه کنم؟

حکایت از چه کنم شکایت از چه کنم....

43.jpg
نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: دو شنبه 5 فروردين 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

آقایان ایرانی______________

آقايان ايراني ..

بياييد پارسي وار *زنها* را پاس بداريد ..
اين بار اگر زن زيبارويي را ديديد ..
هوس را زنده به گور كنيد ..
و خدا را شكر كنيد براي خلق اين زيبايي ..
زير باران اگر دختري را سوار كرديد ..
جاي شماره به او امنيت بدهيد ..
او را به مقصد مورد نظرش برسانيد ..
نه به مقصد مورد نظرتان ..
هنگام ورود به هر مكاني ..
...
با لبخند بگوييد: اول شما ..
در تاكسي خودتان را به در بچسبانيد نه به او ..
بگذاريد زن ايراني وقتي مرد ايراني را در كوچه خلوت مي بيند

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀


من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من


من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید

من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم و هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

وخدا می داند
سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود

من نه عاشق بودم
و نه دلداده گیسوی بلند

و نه آلوده به افکار پلید

من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید

آسمان فرصت پرواز بلندیست ولی؟
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

به شیطان گفتم______________

به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»!لبخند زد.

پرسیدم: «چرا می خندی؟»

پاسخ داد: «از حماقت تو خنده ام می گیرد»

پرسیدم: «مگر چه كرده ام؟»

گفت: «مرا لعنت می كنی در حالی كه هیچ بدی در حق تو نكرده ام»

با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟

جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است كه آن را رام نكرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند

پرسیدم: «پس تو چه كاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز»


نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

میخوای بدونی چ ویژگی هایی داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میخوای بدونی چ ویژگی هایی داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خوب فقط کافیه بری تو ادامه مطلب_______________________________-******

                            


ادامه مطلب
نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

خدارابرایتان آرزو دارم---------

خــــدا تنها روزنه امیدی است كه هیچگاه بسته نمی شود، تنها كسی است كه با دهان بسته هم می توان صدایش كرد، با پای شكسته هم می توان سراغش رفت، تنها خریداریست كه اجناس شكسته را بهتر برمیدارد، تنها كسی است كه وقتی همه رفتند می ماند، وقتی همه پشت كردند آغوش می گشاید، وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت می شود و تنها سلطانی است كه دلش با بخشیدن آرام می گیرد نه با تنبیه كردن. خـــــــــــدا را برایتان آرزو دارم......



نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: دو شنبه 2 بهمن 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

زمان مرگ------؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا ...
 
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... مرده گفت :
حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ... مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره...
 
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ... مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت...
مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست ... و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
 
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ...
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم ...
 
نتیجه اخلاقی:
 
سر هرکسی رو میشه کلاه گذاشت... الا سر مرگ....
سر مرگ رو تابحال هیچ کس نتونسته کلاه بگذاره... بیاییم با زنده ها هم ...
منصفانه رفتار کنیم تا به وقت رسیدن مرگ هم منصفانه بپذیریم که وقت رفتمونه و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم...
نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

تا خدارا نبینم عبادت نمی کنم؟؟!!!!!

روزی توی یه دانشگاه دانشجویی به استادش گفت:استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم تا وقتی خدا را نبینم اورا عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت وبه آن دانشجو گفت : آیا مرا می بینی؟ دانشجو پاسخ داد: نه استاد وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم. استاد کنار او رفت نگاهی به او کرد وگفت:

تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید.......

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: جمعه 29 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

کریم کیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور می‌كرد.
چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد.
كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند.
كریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم.
آن كریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار قلیان كسی نبود جز كسی كه می‌خواست نزد كریم خان رفته و
تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سكه كرد و قلیان نزد كریم خان برد...
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشكر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به كریم خان زند كرد و
گفت: نه من كریمم نه تو. كریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول كرد و
قلیان تو هم سر جایش هست !!!

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: جمعه 29 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀


انسان همان است که بدان توجه میکند.به خدا توجه کنید تا مانند او شوید

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: جمعه 29 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀


«این شما هستید که مفهوم زندگی را متوجه نشدید»


چند وقتیست که عجیب رشک میبرم به حال تنی چند از دوستان فرنگیم. به دیدگاهشان نسبت به زندگی! اینکه چقدر زیبا و ساده است. اینکه چقدر بی دغدغه برای اکنونشان برنامه میریزند و چقدر شاد زندگی میکنند. در حالیکه من و جوانان هم مسلکم، همیشه در یک ترس نانوشته و مبهم نسبت به آینده بسر میبریم... میدانید چیست؟ راستش به این نتیجه رسیده ام که در سیستم آموزشی ما از همان کودکی به ما آموخته اند که رمز خوشبختی "موفقیت" است نه "شاد" بودن!
 
 
امروز به این جمله «جان لنون» برخوردم که شرح حال ماست. شما چه فکر میکنید؟

"......زمانی که به مدرسه رفتم از من پرسیدند: که وقتی بزرگ شدی میخواهی چه کاره بشوی. من پاسخ دادم "خوشحال."
آنها به من گفتند که مفهوم پرسش را متوجه نشدم و من به آنها گفتم این شما هستید که مفهوم زندگی را متوجه نشدید."

 
“When I went to school, they asked me what I wanted to be when I grew up. I wrote down ‘happy’. They told me I didn’t understand the assignment, and I told them they didn’t understand life.”
 
 
 
 
File:Statue of John Lennon in Public Park - El Vedado - Havana - Cuba.JPG
نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: جمعه 29 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀



 



عشق، پيدا كردن يك فرد كامل نيست

بلكه شناخت كامل يك انسان معمولي است
.
نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: جمعه 29 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀


Description: Description: cid:image014.jpg@01CDC717.CEC11CF0
نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: جمعه 29 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

به ظواهر توجه نکن!

Description: Description:  Description:  cid:image011.jpg@01CDC5AD.C2E14650

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: جمعه 29 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

به ظواهر توجه نکن!

Description: Description:  Description:  cid:image011.jpg@01CDC5AD.C2E14650

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: جمعه 29 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

پرفسور حسابی

جملات قصار, پروفسور حسابی

عشق، به وجود آورنده اعمال زیباست.پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

هنر، با احساسات آدمی بازی می کند.پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

عشق زندگی را به شیوش می آورد.پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

هنر، چاشنی زندگیست.پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

ایران، جزیره هوش و ذکاوت است. پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

شخصیت یک ملت را، ادبای آن ملت می سازند.پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

طنز در مملکت ما، یک مقاومت ملی است، و همیشه حافظ ایران بوده است.پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

موسیقی خوب ایرانی، یک طرز تفکر است. یک فلسفه است، و بیان یک آرزوست.پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

داشتن هدف، و رفتن به دنبالش، خوب است ولی عاشق هدف بودن و گرفتار شدن چیز دیگری است. پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

 


ادامه مطلب
نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

پرفسور حسابی

جملات قصار, پروفسور حسابی

عشق، به وجود آورنده اعمال زیباست.پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

هنر، با احساسات آدمی بازی می کند.پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

عشق زندگی را به شیوش می آورد.پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

هنر، چاشنی زندگیست.پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

ایران، جزیره هوش و ذکاوت است. پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

شخصیت یک ملت را، ادبای آن ملت می سازند.پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

طنز در مملکت ما، یک مقاومت ملی است، و همیشه حافظ ایران بوده است.پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

موسیقی خوب ایرانی، یک طرز تفکر است. یک فلسفه است، و بیان یک آرزوست.پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

داشتن هدف، و رفتن به دنبالش، خوب است ولی عاشق هدف بودن و گرفتار شدن چیز دیگری است. پروفسور حسابی

◊◊◊◊◊◊◊سخنان پروفسور حسابی◊◊◊◊◊◊◊◊

 


ادامه مطلب
نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

بهلول

 

حکایت بهلول,بهلول,داستانهای بهلول

 

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

 

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

 

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

 

گفت : ... صد دینار طلا.

 

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

 

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

 

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

 

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

 

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

 

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

بهلول

 

حکایت بهلول,بهلول,داستانهای بهلول

 

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

 

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

 

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

 

گفت : ... صد دینار طلا.

 

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

 

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

 

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

 

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

 

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

 

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

بهلول

 

حکایت بهلول,بهلول,داستانهای بهلول

 

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

 

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

 

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

 

گفت : ... صد دینار طلا.

 

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

 

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

 

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

 

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

 

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

 

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

بهلول

 

حکایت بهلول,بهلول,داستانهای بهلول

 

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

 

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

 

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

 

گفت : ... صد دینار طلا.

 

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

 

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

 

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

 

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

 

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

 

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

بهلول

 

حکایت بهلول,بهلول,داستانهای بهلول

 

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

 

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

 

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

 

گفت : ... صد دینار طلا.

 

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

 

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

 

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

 

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

 

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

 

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

بهلول

 

حکایت بهلول,بهلول,داستانهای بهلول

 

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

 

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

 

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

 

گفت : ... صد دینار طلا.

 

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

 

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

 

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

 

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

 

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

 

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

خواست خدا!!!!

شهر حکایت

حکایت,حکایت خواندنی,حکایت کوتاه

 

 

يكي از زهاد را بيماري عارض شد. شخصي به عيادت او رفت و او را شادمان ديد و زبانش را به شكر و ثنا متذكر يافت.

 

گفت: مي خواهي كه خداي تعالي تو را شفا دهد؟

 

گفت: نه.

 

گفت: مي خواهي به وضع بيماري بماني؟

 

گفت: نه.

 

گفت: پس چه مي خواهي؟

 

گفت: آن را مي خواهم كه خدا مي خواهد.

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀


نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

می دانی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟

یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟

 

 

 

 

 

بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام

 

 

 

 

بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟

 

 

 

 

 

 

 

 

اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید

 

 

 

 

محشر الله الله است می دانی چرا؟

 

 

 

 

 

 

 

 

یک بغل باران الله الصمد آورده ام

 

 

 

 

نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟

 

 

 

 

 

 

 

 

راه عقل ازآن طرف راه جنون از این طرف

 

 

 

 

راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟

 

 

 

 

 

 

 

 

از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست

 

 

 

 

فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟

 

 

 

 

 

 

 

 

از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید

 

 

 

 

انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟

 

 

 

 

 

 

 

 

از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد

 

 

 

 

باز اما بهترین ماه است می دانی چرا؟

 

 

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

ای ساربان آهسته ران............

 

ای ساربان آهسته ران آرام جان گم کرده ام
آخر شده ماه حسین من میزبان گم کرده ام
در میکده بودم ولی بیرون شدم چون غافلین
ای وای ازین بی حاصلی عمر جوان گم کرده ام
پایان رسد شام سیه آید حبیب من ز ره
اما خدا حالم ببین من مهربان گم کرده ام
ای وای ازین غوغای دل از دلبرم هستم خجل
وقت سفر ماندم به گل من کاروان گم کرده ام
نعمت فراوان دادی ام منت به سر بنهادی ام
اما ببین نامردی ام صاحب زمان گم کرده ام
من عبد کوی عشقم و من شاه را گم کرده ام
آقا تو را گم کرده ام مولا تو را گم کرده ام
بنوشتم این نامه چنین با خون دل ای مه جبین
اما ببین بخت مرا نامه رسان گم کرده ام
نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

ایمان و وفا

 ایمان و وفا سایۀ بالای تو بود

ایثار علی ، نقش به سیمای تو بود

گر لب نزدی به آب دریا ، عباس

دریای ادب میان لبهای تو بود

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

زندگی مانند خوردن یک قهوه ست!!!!!!!!!!

گروهي از فارغ التحصيلان پس از گذشت چند سال و تشكيل زندگي و رسيدن به موقعيت‌هاي خوب كاري و اجتماعي طبق قرار قبلي به ديدن يكي از اساتيد مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعي آن ها خيلي زود به گله و شكايت از استرس‌هاي ناشي از كار و زندگي كشيده شد.استاد براي پذيرايي از ميهمانان به آشپزخانه رفت و با يك قوري قهوه و تعدادي از انواع قهوه خوري هاي سراميكي، پلاستيكي و كريستال كه برخي ساده و برخي گران قيمت بودند بازگشت. سيني را روي ميز گذاشت و از ميهمانان خواست تا از خود پذيرايي كنند.
پس از آنكه همه براي خود قهوه ريختند استاد گفت: اگر دقت كرده باشيد حتما متوجه شده‌ايد كه همگي قهوه خوري‌هاي گران‌قيمت و زيبا را برداشته‌ايد و آنها كه ساده و ارزان قيمت بوده اند در سيني باقي مانده‌اند. البته اين امر براي شما طبيعي و بديهي است.
سرچشمه همه مشكلات و استرس‌هاي شما هم همين است. شما فقط بهترين‌ها را براي خود مي‌خواهيد. قصد اصلي همه شما نوشيدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوري‌هاي بهتر را انتخاب كرديد و البته در اين حين به آن چه ديگران برمي‌داشتند نيز توجه داشتيد. به اين ترتيب اگر زندگي قهوه باشد، شغل، پول، موقعيت اجتماعي و … همان قهوه خوري‌هاي متعدد هستند. آنها فقط ابزاري براي حفظ و نگهداري زندگي‌اند، اما كيفيت زندگي در آنها فرق نخواهد داشت .گاهي، آن قدر حواس ما متوجه قهوه‌خوري هاست كه اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمي‌فهميم.
پس دوستان من، حواستان به فنجان‌ها پرت نشود … به جاي آن از نوشيدن قهوه خود لذت ببريد.

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: شنبه 1 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀


عکس گل | تصویر گل | گل های زیبا | گل صورتی | گل رنگی | انواع گل ها | تصویر اکثر گل ها | گل رز | گل رازقی | گل گلایول | گل شمعدونی | کل های زیبا و دیدنی دنیا | گل های بسیار زیبا و دیدنی دنیا | گل های خوشکل و زیبای دنیا برای بک گراند | بک گراند گل | تصویر زمینه ی گل | عکس های زیبای گل ها | تصاویر زیبای گل ها | گل رز صورتی | گل گلایول صورتی | گل صورتی رازقی | خوشگل ترین گل های دنیا | زیباپیکس | گل های زیبا و دیدنی دنیا | تصاویر زیبای گلها | عکس های جالب و دزیبای گل ها | گل های رنگی برای پس زمینه | پس زمینه ی گل | پس زمینه ی گل صورتی رز | بک گراند گل رز صورتی | بک گراند لپ تاپ گل | تصویر زمینه ی لپ تاپ گل |عکس زمینه ی لپ تاپ گل

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

روح

آلن جونز کشیش می گوید برای ساختن روح به چهار
نیروی نامرئی نیاز داریم : عشق ، مرگ ،قدرت ، زمان .
عشق لازم است زیرا خدا ما
را دوست دارد .
آگاهی از مرگ لازم است تا زندگی را بهتر بفهمیم .
مبارزه برای
رشد لازم است ، اما نباید در دام قدرتی که در این مبارزه به دست می آید بیفتیم زیرا
می دانیم که این قدرت هیچ ارزشی ندارد.
سرانجام باید بپذیریم که روح ما هر چند
ابدی است اما در این لحظه گرفتار دام زمان است ، با فرصتها و محدودیتهایش .بدین
ترتیب باید طوری عمل کنیم که در زمان بگنجد، کاری کنیم تا به هر لحظه ارزش بگذاریم
.نباید این چهار نیرو را مشکلاتی بدانیم که باید حل کنیم ، زیرا خارج از اختیار
ماست . باید آنها را بپذیریم و بگذاریم آن چه را که باید به ما بیاموزند

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

قدرت کر بودن

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی
افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال
چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید
مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که
از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند
چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو
قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل
گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از
گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای
ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه
قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که
قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می
کنند.

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

هوش مرد باز نشسته!!!!!

یك پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیكی یك دبیرستان خرید. یكی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این كه مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی كلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی كه در خیابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این كار هر روز تكرار می شد و آسایش پیرمرد كاملاً مختل شده بود. این بود كه تصمیم گرفت كاری بكند.

روز بعد كه مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این كه می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم كه به سن شما بودم همین كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنید. من روزی هزار تومان به هر كدام از شما می دهم كه بیائید اینجا و همین كارها را بكنید.»

بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی صد تومان بیشتر به شما بدهم. از نظر شما اشكالی ندارد؟

بچه ها گفتند: «صد تومان؟ اگر فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط صد تومان حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگر را شوت كنیم، كورخواندی. ما نیستیم.»

و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀

هدیه ویژه

چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند
و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف
زدند. اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه
ای زندگی می کرد ، صحبت کردن.
اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی
گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من
ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره..
چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر
چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون
چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام
کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد
گرفت. من ناچارا" تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا
بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه.
برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.
پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری
فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه ..من فقط تو یک
اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم.به هر حال ممنونم.
مایک
عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا
بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام
.هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.
ماروین عزیز، من خیلی
پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از
مرسدس استفاده نمی کنم. این ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب بود
ممنونم
ملوین عزیز ترینم ،تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات
منو خوشحال کردی.
جوجه ، خیلی خوشمزه بود!! ممنونم !!

نویسنده: faezeh Darchinian ׀ تاریخ: یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ لینک این پست ׀


© All Rights Reserved to realgirl.LOXBLOG.COM / Theme by:
bahar 20



سی کی هاست - تشریفات - گویا آی تی - تک تمپ - یزد | قالب پرشین بلاگ - گرافیک - وبلاگ